e diel, 11 janar 2009

شعر زیبا

شعری که احتمالا از فردی به نام حسن دلبری است و البته من ایشان را نمی شناسم اما شعر زیبایی است

می گفت در مسیر هجوم دوباره اید
قربانی تمدن شومی دوباره اید
از هم گسست ابر بهار افرینتان
در هم شکست حرمت سبز زمینتان
معیار هایتان همه رنگ قفس گرفت
پرواز هایتان همه بوی مگس گرفت
***
می گفت این زمین به عطش مبتلا شده است
این شهر از اصالت پاکش جدا شده است
این رود های خسته به در یا نمی رسند
این مردم تکیده به فردا نمی رسند
می گفت و می نوشتم و بی تاب میشدم
می گفت و پیش پای خودم اب میشدم
***
می گفت باید از تب و طو فان سرود و بس
از ما جرای مبهم انسان سرود و بس
می گفت وقتی از همه جا شعله می چکد
بر مردم از زمین و هوا شعله می چکد
وقتی که ابیار چمن اشک لاله هاست
وقتی که خون من و شما در پیاله هاست
وقتی که شهر مسلخ سرخ کبوتر است
شعری که خون از ان نچکد ننگ دفتر است
می گفت و می نوشتم وخون می گریستم
می گفت و چشمه چشمه جنون می گریستم
***
می گفت از این کدر کده باید پرید و رفت
را هی به باغ اینه باید کشید و رفت
باید در انزوای خدا ناپدید شد
باید شراب خورد، شتک زد،شهید شد
گفتم کلید قفل شهادت شکسته است
مردی بزرگ گفت در این باغ بسته است
خندید و گفت ساده نباش ای قفس پرست
در بسته نیست بال و پر ما شکسته است
می گفت باید از خودی خود به در شویم
ائینه دار اینه ای پاک تر شویم
دل را به عشق پاک یکی مبتلا کنیم
در کوچه های زلف سیاهی رها کنیم
بر نازکای لعل نگاری چنان که هست
چرخی زنیم و بوس کناری چنان که هست
ساغر به دست حلقه ی فرزانگان شویم
ساقی پرست کوچه ی دیوانگان شویم
گفتم که تو هم در گرو جام و باده ای
شاید به یاد قرن ششم او فتاده ای
اینها حدیث ساغر و ساقی است اشنا
ته مانده های سبک عراقی است اشنا

گفتم زمان زمان زبانی است سرخ و زرد
دیگر غزل زبان زمان ما نیست خنده کرد
خندید و شورو سا غر ساقی زسر گرفت
خند یدو بازقهقهه ی عشق در گرفت
خندیدو گفت حال تو را درک می کنم
دنیای بی خیال تو را در ک می کنم
عاشق نبوده ای که رفیق خدا شوی
از خود نرفته ای که به او مبتلا شوی
یک لحظه گرم اینه بازی نبوده ای
حتی دچار عشق مجازی نبوده ای
گفتم مگو همین تب بودن مرا بس است

اتش مزن جنون سرودن مرا بس است

Nuk ka komente: